تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت


از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت

شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود


هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت

می شکست از خون من دایم خمار خویش را


چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت